تداوم آگاهی از بیداری به خواب
[مولانا دیوان شمس غزل 1122]
اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر - زیرا برهنه ای تو و اندیشه زمهریر
اندیشه می کنی که رهی از زحیر و رنج - اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر
ز اندیشه ها برون دان بازار صنع را - آثار را نظاره کن ای سخره اثیر
آن کوی را نگر که پرد زو مصورات - وان جوی را کز او شد گردنده چرخ پیر
گلگونه ای کز اوست رخ دلبران چو گل - سرفتنه ای کز اوست رخ عاشقان زریر
خوش از عدم همی پرد این صد هزار مرغ - از یک کمان همی جهد این صد هزار تیر
بی چون و بی چگونه برون از رسوم و فهم - بی دست می سریشد در غیب صد خمیر
بی آتشی تنور دل و معده ها فروخت - نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر
از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش - وز جوش خون ماده دهد صد هزار شیر
شییء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ - زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر
زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید - از مطبخ خدای نیاید صله حقیر
آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا - و آنک از شکاف کوه برون می کشد بعیر
وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی - وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر
اندر عدم نماید هر لحظه صورتی - تا این خیالیان بشتابند در مسیر
فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم - خود شرح این بگوید یک روز آن امیر
***
[یزدانپناه عسکری]
تداوم آگاهی از بیداری به خواب معبری به بی کرانگی