چه نیاز به نوشتن؟

28 تیر 1403 - خواندن 32 دقیقه - 268 بازدید
چه نیاز به نوشتن؟

( این مقاله بخشی از کتابی است که نگارش آن در زمستان سال 1400 به پایان رسید، اما تاکنون اقبال انتشار نیافته است. )


چه نیاز به نوشتن؟ پاسخ های بسیار بر این پرسش کوتاه می توان آورد تا هر کس در هر کجا که روزی و لحظه ای در زندگی اش دست به قلم شده است قانع بشود بر این حقیقت روشن که در نوشتن منطقی است که در ننوشتن یافت می نشود. آدمی از همان لحظه ای که پا به عرصهء وجود می گذارد و بدل به موجودی زمینی و محدود بر فهم زمینی اش می گردد، دانهء تمایلی در قفسه سینه اش شکفته می شود با میانه ای مبنی بر خلق رابطه تا از این طریق به روزی برسد و رفع نیاز کند و یا محبت کند و محبت ببیند و یا دیگری را از مشکلی برهاند و یا بند مشکلی از دست و پای خویش بگشاید و در همه حال که ربط و پیوندش با محیط یا به میل است و یا به احتیاج، اجتماع را لازمهء حیات خویش می یابد و باقی مسیر زیست خود را بر مبنای همین اندیشه به سر می کند و راه ها می پیماید تا روابط بسازد و روابط می سازد تا ذات و ریشهء خویش را بیابد و ذات را می یابد تا در صورت کردارش پدیدار کند و نمود بیرونی آن شود که می بایست باشد.


پس بدان سبب که از ارج و مقام فعلی اش کم نشود و از بهای سرای حال حاضرش فروکاسته نشود و هم قدم با پیرامونی که عمر ثباتش به قدر لحظه است و خراش رنجشش بسان رد جوهری دیرپا، بتواند پیش برود، خود را محتاج ارتقاء قوای ارتباطی خویش می یابد تا زورمندی اش در حیات جمعی ناتوان جلوه نکند و اسارت در انزوا و عزلت گزینی را از خود به در کند و از چالاکی بخت بد و سماجت طالع شوم جلو بزند و شان و شخصیتش مقلوب ناملایماتی شرایط نشود و از عرصهء هستی پیش از موعود به در نشود و همه کار بکند که بودنش نبود نشود.


از این جهت، نوشتن را به مثابه مهارتی ارتباطی، می توان گونه ای «تلاش برای بقاء» دانست. بقائی با کیفیت و محترمانه. بدان سبب که در این تلاش نه صدایی بلند می شود و نه حنجره ای خراشیده می شود و نه گوشی آزار می بیند و نه لحنی هنگام ادای کلام مداخله می کند و عصارهء پیام بی جنگ و پرخاش و یا چابلوسی و تملق به گوش مقصدش تقدیم می گردد. پس نخستین پاسخ بر نیاز به امر نوشتن را می توان خلق و حفظ زیستی محترمانه دانست و ضرورت آن را با طرح پرسشی دیگر می توان تحکیم ساخت که کجاست آن کس که بخواهد از احترام به دور باشد؟


توضیحی دیگر بر ادعای تلقی نگارش بسان مهارتی ارتباطی می توان آورد که قدری از توصیفات معمول امر نوشتن به دور است اما اگر با نگاهی بی سویه و حق بینانه به مشاهده بنشینیم خواهیم دید چندان هم از واقعیت محسوس منفک نیست؛

باید گفت طبیعت خود یک متن است. متنی توامان در حال نوشته شدن و البته پالوده شدن. هر آن زمان که ساعتی به ساعتی دیگر بدل می شود و خورشید بر می آید و آفتاب تابیدن می گیرد و بهاری از پس زمستانی عبور می کند و لباس درختی از سبز به نارنجی و سپس به برهنگی تبدیل می شود، چرخشی بر زمین اتفاق می افتد و روزی شب می شود و شبی صبح، دانه ای به جوانه می افتد و بار می دهد و رودی بخار می شود و ابری خود را بر ابری دیگر می ساید و قطره بارانی بر صورت رهگذری سقوط می کند، آدمی متولد می شود و نبضی تپیدن می گیرد و جانی در جایی دیگر بر مرگ سلام می کند، در همه حال متنی نوشته می شود بر پیکر جاندار طبیعت که زنده نگاه می داردش و مسیر تنفس بر او هموار می کند تا هوایش جریان یابد و از نخوت به دور شود و هستی هست بماند و نیست نشود.


از این رو، جهان را شاید بدین خاطر جهان می نامند که جهنده است و در حرکت و هر آنچه محرک است ردی در پس تحرک خود به تحریر در می آورد و متنی آفریده می شود که گواه بر ثبت گذر دوران است و حکایت از تطور و تغیر زمین و زمان دارد. پس تمامی تغییرات و تبدیلات و تحولات عالم را شمایلی از نوشتن می توان دانست، ولو آنکه سواد خواندش در بینش دنیوی مان نباشد و هیبت اجزای هر جمله اش در قامت درک آدمی نگنجد. حتی، در آن زمان که نفس به شماره می افتد و در واپسین لحظهء تپیدن قلب و در لحظهء خروج جان از بدن نیز از آن جهت که مرگ چیزی اتفاق افتادنیست، پس تبدیل چیزی به چیز دیگر است و آن چیز هر چه هست عدم نیست و اگر عدم نیست پس مضمون و محتواست و محتوا همان متن است. پس مرگ را هم که نسبتی با رفتن دارد و نوعی نیستی در آنجا که ما هستیم تلقی می شود، می توان همچو سطری از سطور بی انتهای آفرینش خواند و آن را نیک شمرد.


چنین است که عالم هر آن نوشته می شود و تصحیح می شود و تصحیح می شود و تکمیل می شود تا نوای تاری درست بر سر ضرب به گوش برسد و آواز حنجره ای مستقیم بر دریچهء دل راه یابد و نگاهی اگرچه با قهر اگرچه با مهر اگرچه با تعجب اگرچه با تحسین اگرچه با هرچه پیام که در پس اوست بر قوهء احساس ما نفوذ بکند و ارتباط با هر آنچه بیرون از خود است شکل بگیرد. بدین سان سرتاسر جهان را متنی می توان دانست همراه با صدا، با رنگ، با بافت، با هزاران کیفیت که هر کدام متحیر می کنند آدمی را اگر که خوب بنگرد و بشنود و بخواند.


بر این اساس، «نوشتن» مختص به آدمیان نیست و مهارتی انسانی محسوب نمی شود. بلکه نوشتن خاصیت طبیعت است و آدمی نیز از آنجا که از طبیعت مجزا نیست، می نویسد و می خواند و انتظار دارد که خوانده شود. هرچند این طور بر می آید که فرق انسان با دیگر اجزای طبیعت در آن است که می بایست آموزشی ثانویه بر نگارش و خوانش خود ببیند، در حالی که دیگر اجزای طبیعت معاف از این ضعفند و از این بابت فخری به جهان نمی توان فروخت که ادبیات انسان غنی تر از ادبیات جنگل و بیابان و دریا و کوه است. البته که این گفته به حق است و سواد مطالعه و نگارش مستلزم تعلیم است اما، اگر متنی با تمام حواس نویسنده اش نوشته شود، با یک یک اجزای بدن خواننده نیز قابل مطالعه است و بی سوادی رسمی مانع بر خوانش غریزی متن نمی شود، همانطور که یک مجسمه ساز سخن خود را در قالب حس لامسه تحریر می کند، نقاش با رنگ و تصویر قلم می زند، موسیقی دان آوا و قوهء شنیداری را ابزار خویش می داند و باقی امور هم هر کدام به زبانی مختص به خود می نویسند و با زبان مشترک همگان خوانده می شوند. حتی تکلم نیز مراتبی از نگارش را درون خود دارد که همان برخورد صوت واژگان بر جدارهء گوش و هوش است و یا خطوطی که از پس اخم یا لبخند بر چهره می افتند، همگی ایشان متنی را روزگاری به جهان بیرون از خود عرضه کرده اند که بی تردید از پس سالها تکرار، خوانده و ماندگار نیز شده اند.


بنابراین، اگر که سواد همان توان درک و دریافت باشد، هر آنکس که در این دو قدر است باسواد است و قادر به خواندن متن. حال آنکه هر موجود زنده ای محتاج به انتشار و اکتساب پیام از محیط است تا درجات مختلفی از منفعت را تحصیل کند و در دوام حیاتش تقلا. خواه این تقلا منوط به حفظ مهر و عاطفه باشد خواه منوط به حفظ مال و مقام. بدین سبب هر جانوری که علامتی و اشاره ای در طبیعت از خود به جای می گذارد، از تعیین قلمرو گرفته تا جلب جفت و یا تامین غذا و مقاصد متعدد دیگر، محتوایی را در طبیعت می نگارد که سواد خواندش مختص به زبان خود و هم نوعان خویش است.


گرچه تقلیل مفهوم نوشتن تا به این درجه از کوچک انگاری و قیاس زبان فاخر آدمی با دیگر جانداران، به دور از عرف است و استنباط معمول، اما بد نیست یادآور شویم برخی از آدمیان نیز با ثبت گزارشات و وقایع تاریخی و یا نگارش رویدادهای به روز و خبرپراکنی، منتهای هدف نوشتن را همانا تعیین مرز و قلمرو و قدرت نمایی به هم نوعان خود می دانند و پا از محدودهء تمایلات محدودشان فراتر نمی نهند. در هر حال، اختیار در گزینش محتوای مکتوب شده امریست فردی و اصولا دیگران را با آن چه ارتباط؟


با این وجود، اگر اینطور فرض شود که برای انتقال سخن می توان موسیقی نواخت و مجسمه ساخت و طرح زد، پس حقیقتا چه نیاز به نوشتن؟ در جواب باید گفت همگان خبرگی فهم همهء حالات زبان را در اختیار ندارند و از برای دریافتی واضح، نیازمند بارقه های روشن از منشا پیام هستند. حال آنکه انواع حالات هنر، بنا به خاصیت تعمیم یافتگی شان و گستردگی دامنهء تاثیرگذاری شان، اندکی از ابهام را نیز به همراه دارند و اصولا کم پیش می آید که برداشت دو کس از یک هنر یکسان باشد. اما قلم ادبیات، برنده ترین حروف را با شجاعت بیان می کند بی آنکه از کنار تیزی سخنش کسی خراش بر دارد و البته که این بدین معنا نیست که سایر محصولات اندیشه و اشکال سخن فاقد شجاعت بیان هستند، خیر اتفاقا حالات دیگر زبان عمیق تر و گاهی کامل تر هم به بیان نظریات خود می پردازند. اما دلیل مهم تاکید بر ضرورت نوشتن به سبب همه گیرتر بودن و البته واضح بودن مطلوب آن است. هر انسانی در زندگی به نحوی با نوشتار مربوط می شود اما با نقاشی خیر و لزوما با موسیقی هم خیر. بنابراین با تکیه بر مهارت مشترک نگارش، قادر خواهد بود مطمئن تر پیام دل خویش را منتقل کند و بر شعاع دایرهء جامعهء شنوده اش بیافزاید.


پاسخی دیگر بر لزوم امر نوشتن آن است که نوشتار را اگر فرمی از ساختار زبان بدانیم و زبان را لازمهء به کار انداختن اندیشه، پس نوشتار نیز تسهیل کنندهء تفکر و تامل است و هر اندیشمندی محتاج به آن. بدین ترتیب در مقام انسانی که می تواند شاعر باشد، می تواند کاسب باشد، می تواند محقق باشد و یا تنها انسانی باشد که تنفس می کند و روز و شب سپری می کند اما محتاج به تفکر است، همچنان ضرورت یادگیری نوشتن امریست انکار نشدنی که نمی توان از آن گریخت. حتی اگر علاقه به کتابت در افراد یافت نشود، می بایست ضرورت تبدیل ایده به کلمه و سپس کلمه به متن و پس از آن متن به دست خطرا درک کرده باشند تا در جهان تیزرو و متغیر امروز بتوانند نفس بکشند و به بیان نظر خویش بپردازند و اگر یافته ای داشتند آن را ارائه بدهند و یا دست کم آنچه را که دریافته اند برای خود محفوظ بدارند. بدین ترتیب تصدیق دیگر بر لزوم نگارش، ثبت و ضبظ و انتشار دانسته ها و دستاوردهاست تا اندیشه از نفس نیفتد و فرتوت نشود و قوهء اراده در حفظ فهم و دانایی تا به همیشه تیز و برنا بماند. این چنین است که حیات اندیشه در گرو حیات زبان است و حیات زبان در گرو حیات منشعباتش که نوشتن از جمله زورمندترین آنهاست.


حال ممکن است گمان ببریم که نوآوری و خلاقیت همواره دارای خواهان است و ثبت و انتشار آن ضرورتی ندارد و در هر شرایطی جوینده آن را خواهد یافت. اما در عرصهء رقابتی امروز و لابه لای بر هم تاختن های پی در پی و در میان جماعتی که معتقدند هرکس سریع تر به مقصد برسد او برده است، دیگر جایی برای اینگونه خوش بینی های مفرط باقی نمی ماند و اقلیم عدالت خالی از سکنه می شود. اگر دیروز سکوت را مترادف با بزرگ منشی، دوری از قیل و قال را هم معنای افتادگی و تعارف و گذشت را هم ردیف با تواضع و فروتنی می دانستیم، امروز تمامی معانی بالا را بی معنا تلقی می کنیم و صادقانه تر شاید همگی آنها را حماقت می نامیم. در دنیای امروز خردمندی همانا داشتن حرفی برای زدن است و صدایی برای بلند کردن و چه کسیست که نداند نگارش و نشر، صدایی به مراتب بلندتر از حنجره تولید می کند و در کسری از ثانیه به تمام جهان مخابره می شود. چنین امکانی که پیش ترها به یاری انسان آمده بود، حالا به جنگ حیات جمعی مان برخاسته و زندگی اجتماعی هر یک مان را مستلزم آن کرده که دائم در نمایش باشیم تا از این طریق صحتی بر وجودمان ارائه دهیم. شایستگی، دیرزمانیست که مفهوم سابق خویش را از دست داده است و صداقت کلام هم دیگر در مراتب بالای اخلاقی گنجانده نمی شود. اخلاق مداری و آداب دانی نه مهارت که اتفاقا نابلدی می طلبد و این گفتار کهن که «انسان نگو» نادان دانسته می شود، امروز به مراتب بیش از هر زمان دیگری مفهوم خود را راستین جلوه می دهد. خضوع و شکسته نفسی همچون کناره گیری و انصراف تعبیر می شوند از آن جهت که همگان همه چیز را چونان مسابقه می انگارند و هیاهو را در این میان برای خود امتیاز. گوشهء دنج و خلوت گزینی دست کم در زمان حیات مان آورده ای نخواهد داشت و حتی بر منزلت فردی مان نیز چندان اضافه نخواهد کرد. چه بسیار کسانی که اندیشهء نوین و بکر در پس ذهن خود را تا به همیشه در همان ذهن منفرد خویش نگاه داشتند زیرا که از زبان بیانش قاصر بودند. از این رو، توقع بیهوده ایست که ابتکارات فکری مان را و اکتشافات فردی مان را سخنگو تصور کنیم هنگامی که خودخواسته زبان فرو بستیم و از توان خویش حرفی نمی زنیم.


با این حال اگر باشند کسانی که نیازی به حضور در اجتماع به هر شکل در خود نبینند و قادر به گذران زیستی انفرادی در قلمروی خلوت خویش باشند، بحثی ست جدا. ضمن آنکه تنها در جهت کسب درجات والای آزادگی و وارستگی است که می توان خود را از تعلقاتی که بر محدودیت های این جهانی انسان می افزایند، رها ساخت و تنها در شرایط والای رهایی است که نوشتن که هیچ، سخن راندن به لب نیز می تواند زائد و مانع محسوب شود.


به علاوهء آنکه واضح است اگر فردی در انتقال ایده به کاغذ نتواند گویا و رسا عمل کند، چه انتظار که در تبدیل آن به عمل سربلند شود و نهایتا نه خود به دریافتی غایی از اندوختهء ذهنی اش برسد و نه بتواند دیگری را قادر به دریافت پیامی واضح کند. مقصود از این صحبت این نیست که لزوما همه دانشمندان و مخترعین دارای زبانی شیوا و رسا هستند. اما به هر ترتیب در مرتبهء ارائهء یافته هاشان به عموم، نیازمند زبانی شفاف برای آرایش و بسته بندی دریافت هاشان هستند که بدون بهره جستن از آن، باید انتظار مرگ ایده شان را بکشند.

چه بسیار دانشمندانی که هنوز نامی از ایشان نمی دانیم و چه بسیار کم توان های زبان بازی که بسیار از آنها می دانیم.


گذشته از اینها، فعل نگارش با هر درونمایه و فحوای کلامی، درجاتی از تفکر و تامل را درون خود دارد که نویسنده را به فردی تحلیلگر و رمزگشا تبدیل می کند و ذهن وی را از سطحی نگری و خام اندیشی دور می سازد و پندار او را به لایه ای ورای قشر نازک ظاهری پدیده های پیرامون نفوذ می دهد و از آنجا که مسیر خودشناسی نیز از مسیر شناخت محیط می گذرد، نویسندگان اصولا شناخت جامع تری نسبت به شخص خود خواهند داشت.

از این حیث، نوشتن را می توان گام برداشتن در مسیر پختگی و بلوغ دانست. این خاصیت مسلم پیش رفتن در مسیر شناخت است که با بروندادی حتمی در مدار خودسازی همراه خواهد بود و از گذرگاه پرپیچشش درک و دریافت که منقطع است و ناپایدار، مسیری سیال و یکنواخت خواهد ساخت و بی آنکه مقصد را تغییر بدهد، فرد را صاحب شناختی چندجانبه خواهد کرد. از این رو، با نظر به اینکه که هرچه بر شناخت آدمی اضافه شود، از میزان تشویشات درونی اش کاسته می شود، در نهایت امر، فردی که دست به قلم شده است به انسانی آرام تر و البته بیدارتر تبدیل می شود.

پس جامعه ای که نویسندگان بیشتری دارد، جامعه ای آرام تر است و جامعهء آرام تر، جامعه ای متعادل تر و کاراتر که قادر است میان تفاوت خود و محیط تعادلی برقرار کند و از یکسان سازی عمومی دست بردارد و جایگاه هر کس و هر چیز را حفظ کند و کنکاشی مسدود کننده در روند طبیعی تفاوت ها نداشته باشد. نوشتن، هموار کننده مسیر رشد و پختگی اجتماعی است آنگاه که نویسنده، پیرامون خویش را بسان یارایی برای شناخت درون خود برمی گزیند. پیرامونی که گاه به بزرگی یک شهر است، گاه به بزرگی یک خانواده و گاه محدود به ابعاد کوچک کاغذی سفید که بذر لغات انتخابی، به روی سرزمین حاصل خیزش پاشیده می شود تا رشد یابد و به درخت تنومندی تبدیل گردد که از آن بتوان میوهء شیرین بلوغ چید. میوهء پختگی و میوهء رسیدگی. نوشتن همانا متنی و بستری ست برای انسان شدن. برای یافتن خود. خودی که گم شده است میان شلوغی ها و غریب وار رها شده است میان خواب و بیداری زندگی. البته که می دانیم پختگی هیچ نیست مگر تحمل درد دندان بر جگر و خو گرفتن با سایشی که مدام بر تن نحیف روح مان تحمیل می شود.


افزون بر اینها، آن کس که درست می نویسد، مفهوم درست خواندن را نیز آموخته است و بدان ارج می نهد و از قدر و قیمت هر واژه باخبر است. پس در مصرف قلم و کلمه تیز و بادقت عمل می کند و سخنی بی مورد، پوچ، باطل و مهمل به قلم نمی راند و در بیان کلام ناشایست تامل بیشتری خرج می دهد، از آن جهت که آگاه است مکتوباتش روزگاری خوانده می شوند و خواندن همانا بازگشت آنچه مکتوب شده به گوش نویسنده است. پس اگر نوشتن و خواندن مکمل یکدگر باشند، در مرتبهء بعد از پرسش چه نیاز به نوشتن باید پرسید چه نیاز به خواندن؟ که امید است در مجالی دیگر به آن نیز پرداخته شود.


از تمام آنچه گفته شد و با در نظر گرفتن ربط مستقیم همه چیز بر همه چیز اینطور بر می آید که در جهانی به هم پیوسته و متصل به سر می بریم که در آن هیچ جزئی پاره ای جداافتاده از دیگر اجزا نیست و از آن بابت که همه چیز سراسر یکیست، شاید بتوان گفت اعداد هم ساختهء ذهن بشر هستند و وجود خارجی ندارند و در نتیجه، انواع دوگانه انگاری های فلسفی خودبه خود منسوخ می شوند و خیل تجربیات تلنبار شده روی هم، بسیاری از باورهای نظری کهن را رد خواهند کرد. پس در آن هنگام که تقابل های اساسی طبیعت همچون نیک و بد، زشت و زیبا، تن و روان و حتی زن و مرد هم دچار تزلزل مفهومی می شوند و تاثیر جنبش هر جنبنده ای در جایی دیگر هر چند دیر یا دور پدیدار می گردد، بر سایر دوگانه های جزئی اجتماعی نیز می توان تردید برد و بر تضاد کم مایهء آنها اصرار نداشت. از این رو، صحیح تر آن است که چه در قوانین رسمی و تعاریف آکادمیک ما باشد و چه نباشد، نوشتار را که عنصری جداافتاده از زبان پنداشته می شود، نقطهء مقابل گفتار نانگاریم و ربط مستقیم این دو را بر هم انکار نکنیم.

بنابراین، دیگر دلیل موجه بر ضرورت نوشتن، تقویت توان کلامی مان است تا در جهانی مملوء از هیاهوی بی مورد، گفتارمان را خالی از ضایعات کنیم و از هجوگویی و مقلطه بکاهیم و خردمندی را که در آستانهء پرتگاهی ایستاده است، نجات بدهیم. پس خرد را اگر هم امتداد با درازای سکوت بدانیم، نوشتن را نیز می توان نوعی خردورزی دانست و جای شک نیست که تقویت خرد فردی، بهبود خرد جمعی را در پی خواهد داشت. حال آنکه نگارش را اگر در ماهیت، ثبت نوعی دانایی و آگاهی بدانیم، نگارش علم، تمام و کمال نیکی است و انسانی که علم را کتابت می کند فردیست نیکوخرد و صاحب اندیشهء سازنده که دهان نمی گشاید مگر برای نشر آگاهی.


دیگر دلیل منطقی بر ضرورت امر نوشتن، عدم میل انسان به نابودی است. آدمی، در هر مقام و مرتبه ای با هر سطح شعور و تفکری و با هر میزان اصالت و پشتوانه ای، مایل به جاگذاشتن چیزی از خود در این دنیاست. عده ای فرزندآوری را متداول ترین، دم دست ترین و ساده ترین روش برای تداوم نام شان بر می گزینند و هر گونه تلاش دیگری را در مسیر ماندگار شدن نفی می کنند، عده ای در پی انباشت مال و ثروتی برای نسل های بعد از خود، روز و شب تلاش می کنند، جماعتی دست به تحولات بزرگ اجتماعی می زنند و سرنوشت یک شهر یا یک کشور را دگرگون می کنند، بخشی از مردم عادتی را و سبکی از زندگی را رواج می دهند و منشی را باب می کنند و تنها بخش اندکی از اجتماع، میراثی بی قیمت از جنس هنر و اندیشه را بر صفحهء روزگار ثبت می کنند که اصولا از احترام بسیار بالاتری نسبت به سایرین برخورداند و همزمان از سوی برخی مورد ترحم قرار می گیرند.

بنابراین، اگر سراسر زندگی انسان را فرار از فراموشی بدانیم، بخش اعظم آن را تلاش برای ماندگاری و جاویدنام شدن می توان دانست و نوشتن را در این میان، اگر همان حضور معنوی نویسنده در غیاب مادی اش در نظر بگیریم، پس نویسندگان را نیز می بایست از جمله نامیراترین افراد هر جامعه محسوب کرد که سال ها و قرن ها پس از مرگ نیز، نام شان و تفکرات شان در میان آن جامعه در جریان خواهد بود.


در مجموع؛

خلق ارتباطی محترمانه و زیستی به دور از ستیز، به کارانداختن و ثبت و ضبط و انتشار اندیشه، تامل و عمیق نگری در مسیر خودشناسی و خودسازی، تمایل به سکوت و پرهیز از سخن بیهوده، بهبود کیفیت کلام شفاهی و نهایتا حضوری ابدی در میان اذهان روشن پیکر یک جامعه، از جمله مهم ترین دستاوردهای نگارش است که نوشتن را به یکی از مهمترین توانایی های بشر تبدیل ساخته است. حال اگر باز هم باشند معترضانی که قانع به پذیرش اهمیت نگارش نشدند و نوشتن را به هر کدام از حالات توضیح داده شده ناضرور و زائد یافتند باید گفت تنها در یک صورت است که ضرورت نگارش را می توان نفی کرد و آن هم تمایل به مرگ زودهنگام است.


با این وجود و با حفظ نظر بر تمامی تفاسیر بالا، به ویژه توجیه آخر یعنی «ماندن و مانگاری» از طریق نگارش، برداشت کلی از پرسش «چه نیاز به نوشتن» آن است که هر آنکس در پی پاسخ یابی این سوال است، دغدغه ای ولو اندک در حیطهء نوشتن دارد. اما دانستیم بخش عظیمی از اجتماع را افرادی تشکیل می دهند که نوشتن نه تنها دغدغهء ذهنی شان نیست بلکه در نظرشان امری بی مورد و نوعی اتلاف وقت محسوب می شود و ولخرجی در زمان هم نشان از هیچ ندارد مگر بیکاری و بطالت انسان. نوشتن در نظر این افراد، در محترمانه ترین حالت، امری بیهوده و بی ثمر است که نه سودی نسیب نویسنده می کند و نه مشکلی از مشکلات خواننده را حل و تنها به گذران وقت و گرم شدن سر می انجامد که کاش به طرز مفرح تری گرم می شد.

حال اگر بخواهیم به عنوان آخرین برهان، پرسش را از زبان چنین افراد بی اعتنایی به امر نوشتن بررسی کنیم، پاسخی همه شمول تر و نزدیک تر به واقعیت خواهیم داشت؛


همه می دانیم که فقر یعنی چه. همه می دانیم گرسنگی و تلاش برای زنده ماندن یعنی چه. همه می دانیم کینه توزی و غضب یعنی چه. همه می دانیم خشم و خشونت ریشه در کجا دارند. همه می دانیم که بی اخلاقی، ریاکاری و حیله گری چگونه به خصایص جدایی ناپذیر جوامع انسانی تبدیل شده اند. همه می دانیم چه دزدی هایی که زرنگی نامیده شدند و کجا چه وقاحت هایی، رک گویی و حق خواهی نام گرفتند. همهء ما بسیار چیزها می دانیم و از آنها دم نمی زنیم و آرامش مخدوش و نیمه کاره مان را مدیون همین سکوت مان هستیم و برای حفظ آرامش همراه با تردیدمان، گاهی آرزوهامان را به حد صبح فردا را دیدن تقلیل داده ایم. در چنین شرایطی که ناامیدی و ترس و انزجار از همه چیز، تبدیل به لایه ای از لوایح پیرامون زمین شده است و مرگ صدها هزار انسان در نداری و بی نامی، بازی روزگار نامیده می شود، چرا می بایست مرگ زبان را در ردیف نخست دل نگرانی هایمان بگنجانیم و وقت و ثروتی که برای نگارش هزینه می شود را در مسیر های به ظاهر منطقی تری صرف نکنیم؟

ما فرهنگ را چیزی لوکس و دور از دسترس می دانیم و بی شک همگی مان حضور نان بر روی سفره را از وجود فرهنگ در روابط مان ضروری تر تعبیر می کنیم. واضح است که در عصر گرسنگی و فقر همه جانبه، همزمان با تنگدستی و درماندگی اخلاقی و درست هنگامی که خلق و خوی نیک و پاک منشی به استیصال افتاده است و فروش هر چیزی برای خرید نان مجاز شده است، دست وپا زدن برای حفظ زبان، شبیه به زنده نگاه داشتن فرهنگ با تنفسی مصنوعی است. چرا که فرهنگ بسیار پیش از اینها مرده است. در آن زمان که صدایی بر سر بی گناهی بلند شد و ادامهء جریان حیات بی دلیل از تنی دریغ شد، مهرورزی جای خود را به جنگ و ستیز داد و خشونت آفتی شد که آدمیزاد به جان هستی خویش انداخت، فرهنگ جان داد و مرد. در آن هنگام که سرهایی بریده شدند که نباید می شدند، جان هایی به در رفتند که نباید می رفتند، حرمت هایی دریده شدند که نباید می شدند و بشر از فرط خستگی، دست از مقاومت برداشت تا طمع تبدیل به طعام عده ای بشود و قناعت تبدیل به قسمت برخی دیگر، فرهنگ به خاک نشست.


هدف اما وارد شدن به تعریف رسمی فرهنگ و تعیین درستی و نادرستی رفتار جمعی مان نیست. چرا که اصولا تعاریف قانونی اصطلاحات، آمیخته به رگه هایی از سانسور و تفتیش هستند و نمی توان خلوص مفهومی واژگان را از آنچه در قواعد مکتوب بیان می شود بیرون کشید. اشارهء فرهنگ در اینجا به مفهومی ست که میان اعضای یک خانواده در جریان است، میان صمیمت دو دوست، میان احترامات فامیلی، میان همسایهء این دیوار با آن دیوار و در هر کجای دیگری که دست اجبار، بالای سر رفتارهامان نیست؛ میان خود با خود. مقصود از فرهنگ، استحکام اصالت رفتار انسانی مان است و نه تفاوت های ناشی از زمان و مکان که لباسی برای پوشاندن گناهان عریان مان شده اند و به اسم رسم و رسوم پا بر گلوی شرافت اخلاقی مان نهاده اند. مقصود، بن مایهء فکری و طینت ذاتی مان است که ترس و عادت در بروز جزئیاتش بی تاثیرند و بازی با کلمات برای حفظ آبرومندی در آن رنگی ندارد. مقصود، اطاعت گله وار گریزناپذیر از یک «باید» نیست، بلکه ارج نهادن به قدرت یک «اختیار» است که در رگ و ریشهء همهء آدمیان یکسان تعریف شده است و خصایصی همچون مهربان بودن، بخشیدن و حفظ حرمت کردن، تنها پارهء اندکی از آن هستند که ما را به دیگری پیوند می دهند.


من نمی دانم در تعریف یک جامعه و در سلسله مراتب نیازهای یک انسان، اقتصاد و معیشت و آسایش مالی در چندمین ردیف از فاکتورهای زندگی ایده آل نشسته اند، اما می دانم در مرام انسانی، فرهنگ ارجح بر تمام سایر چیزهاست. فقر فرهنگ فقر همه چیز را تسریع می کند و نابودی انسانیت را به پیش می اندازد و اگر انسانیت نباشد، انسان هم نیست و تمدن پایان یافته است. پی برده ام جامعهء فقیر، جامعه ای گرسنه با لباس های مندرس و کفش های پاره نیست، بلکه جامعه ایست با لباس هایی نو بر تن اما اندیشه ای کهنه در سر که صدای تکبرش از صدای تفکرش بلندتر است و ظاهر زندگی پرزرق و برقش از باطن عقاید غبارگرفته اش بسیار روشن تر. در جامعه ای با بینش کدر، چشم ها قادر به دیدن دوردست ها نخواهند بود و دوراندیشی و عاقبت نگری از رفتار مردم خودبه خود حذف خواهد شد. پس بی فرهنگی، بی تدبیری می آورد و در آن زمان که تدبیری برای اندیشیدن به پایان اعمال مان در کار نباشد، آدمی قادر است دست به هرکاری بزند، بی آنکه دل نگران شکستن حرمت ها باشد، یا مضطرب از آزردن انسان ها، از آن جهت که تنها یک چیز را در غایت مطلوبش قرار داده است؛ خود و تنها خود.

بی پرده بگویم؛

مرگ ادبیات مرگ ادب است و جایی که ادب از میان برود و کسی معترض نشود، بی ادبی پیش نیاز آغاز هر فعالیتی می گردد و انسانهای متعهد به ادب از ادامهء مسیر باز می مانند. چراکه برای دستیابی به آرزوهاشان قادر به کشتن انصاف و زیر پا نهادن مرتبهء انسانی شان نیستند و وجدان پیوسته بیدارشان را مانعی بر رنجشش لوح خاطر دیگری می دانند. حال آنکه انسان بی ادب، خطرناک است و افسوس که این خطر را برای خود قدرتی سازنده می پندارد که در عمل ویرانگر است برای دیگری.


دانستم هرکجا جدال بود، جهل را نیز همان حوالی می توان یافت و صلح همیشه کنار سواد قدم خواهد زد و سواد نیز همان توانایی درک است و انسانهای بادرک را انسانهایی با فرهنگ باید خواند. بی ادبی، هم مسیر بی فرهنگیست و برای حفظ فرهنگ باید ادب آموخت. ادبیات آخرین پناهگاه بشر و تکیه گاه امن فرهنگ پیش از سقوط است و نگارش با هر مضمون و محتوایی، ثبت خود و حالات مان به عنوان بخشی از تاریخ است. 

پس به کلامی دیگر باید گفت جامعهء بی زبان، جامعه ای بی تاریخ و جامعهء بی تاریخ، جامعه ای بی فرهنگ و جامعهء بی فرهنگ، جامعه ای بی اخلاق است که چیزی جز کالبد فیزیکی یک تودهء انسانی را شامل نمی شود. آن هم کالبدی سست بنیه که هر آن ممکن است از هم فرو بپاشد و اجزای خود را بی پشتوانه و بی یاور رها کند. از این رو، تکاپو برای حفط زبان تکاپو برای حفظ انسانیت و احترام است.


اگر اصرار بر نوشتن است، دلیل صرفا ترویج یک نوع تفکر خاص نیست. بلکه حفظ نفس نگارش و به کار بستن قوهء تفکر و تامل است. آدمی که عادت به نوشتن و در پی آن عادت به مطالعه دارد، معتاد به تحلیل منطقی پیرامونش است و انسان تحلیلگر و منطقی، انسانی آرام و خوش اخلاق است که هرگز در بروز رفتارش شتاب زده عمل نمی کند و پیش از بیان افکارش، عواقب آن را خوب می سنجد. انسان نیک کردار همیشه یک پله بالاتر از جدال و بحث ایستاده است و قوهء ادراک خود را مانعی بر خراشیدن اعصاب خویش و دیگری می داند. بالا رفتن توان درک، مهم ترین دستاورد نوشتن و تمرین نگارش است که جامعهء پرخاشگر را به جامعه ای مهربان، جامعهء خرافی را به جامعه ای واقع بین و جامعهء ساده لوح را به جامعه ای تیزبین تبدیل می کند و از میان دلمردگی های ناشی از ناتوانی در تغییر، امیدواری به دگرگونی فردای فرداها را بیرون می کشد و اگر دگرگونی سرنوشت را در اختیار خود نیابد، دست کم پذیرش اجباری و تحمل آنچه بر او تحمیل شده است را برایش آسان تر می کند و بر طاقت و بردباری او می افزاید. نوشتن اگر درمانی بر دردهای اجتماعی مان نشود، بی گمان تسکین دهنده آنها خواهد بود. چرا که بینایی انسان را به آنسوتر از امروز و فردا و روزهای پیش پای مان می برد و به اولویت بندی ارزش هامان، نظمی جدید می بخشد. طوری که دیگر گم نامی، پیام مرگ هویت را نخواهد داشت و شهرت، لازمهء اصالت نخواهد بود. بی پولی معنای بی همه چیزی نخواهد داد و تمدن مترادف با زیستی پرجلال و شکوه نخواهد بود و شکوه و جلوه ظاهری حیات نیز تضادی با فهم و آگاهی باطنی صاحبانش نخواهد داشت.


بدین ترتیب، درمی یابیم که با گرسنه نگاه داشتن فرهنگ، کودکان گرسنه سیر نخواهند شد، با برهنگی فرهنگی، جامه ای گرم بر تن فقرا نخواهد رفت و با فروش اخلاق، نادارایی هایمان را دارایی نمی توان کرد. قبا، از این بابت زیبا بر تن کسی می نشیند که بینشی زیبا و روشن در پس تن او در حرکت باشد و خلق وخوی راستین و چهرهء گشاده اش فروغی به کدورت جهان منعکس بکند. انسان بی فرهنگ عاری از تمامی اینهاست. عاری از نیک خویی و دلرحمی ست. عاری از همدلی و مهربانی ست. انسانی که خبر از گذشتهء خویش ندارد و زبان را تنها برای دشنام و یا تحکم می گرداند، عاری از هرگونه خصیصهء ادبی ست. چرا که آنان که زبان را می شناسند و نگارش را قدر می دانند، هرگز قلم را برای ثبت بددهانی و سخن زشت نمی چرخانند و از ناشکیبایی و دائم حق به جانبی، بری هستند.

زیاده خواهی نیست اگر بخواهیم ریشه های فرهنگی مان را در زبان جست وجو کنیم و حفظ اشتراکات اجتماعی مان را وظیفهء زبان بدانیم. ما نیز موظفیم چنین صفتی در زبان را برای فرداییان مان به ارث بگذاریم تا آیندگان، زمین را و زمان را نفرینی ندانند که گریبان گیرشان شده است و پژواک نومیدی نپیچد در گور دسته جمعی ای که می تواند زندگی شان باشد. ما نمی خواهیم قوای ته کشیدهء فرهنگی مان را در خلائی به نام آینده به ارث بگذاریم تا اگر خود نتوانسیم آنطور که باید زندگی کنیم، روزگار خوش تری برای نسل های بعدی مان به جا بنهیم. آنان که برای حفظ خود و خانوادهء خود دل می سوزانند، موظفند بهای این دلسوزی را نیز پرداخت کنند و نوشتن را قبایی برای پوشاندن دردها و ضعف هاشان بدانند تا در پناه کلمات بتوانند آسوده تر روز و شب گذرانند و اگر همه چیز دست از معنای واقعی خود برداشت، نوشتن را چونان آخرین ریسمان برای چنگ زدن، از برای خویش نگاه دارند و یقین بدانند که ادب عاقبت بر بی ادبی پیروز می شود، حتی اگر آن روز آنها نباشند.


آرمیتا خلعتبری لیماکی