🎭 جایی برای قهرمان ها نیست: فلسفه ی داستان نویسی من

15 مرداد 1404 - خواندن 8 دقیقه - 101 بازدید

🎭 جایی برای قهرمان ها نیست: فلسفه ی داستان نویسی من




🎯جایی که همه چیز شروع شد: دنیای ساده ای که بهش باور داشتیم

همه چیز از همون دنیای ساده و رنگی کودکی شروع شد.
دنیایی که داخلش خوبی و بدی مرز مشخصی داشت. قهرمان ها همیشه خوب بودن. شرورها همیشه بد.
و ما هم، مثل همه ی بچه های سراسر دنیا ، بدون اینکه اصلا بدونیم چرا، طرف قهرمان ها رو می گرفتیم.

یادمه شخصیت هایی بودن که لباس های پر زرق و برق داشتن، همیشه لبخند به لب بودن، موهای طلایی شون زیر نور می درخشید، و قبل از هر سکانس سرنوشت سازی ، چندتا جمله انگیزشی می گفتن و بعدش همه چیز ختم می شد به یه پایان خوش.
اون ها قوی بودن، دوست داشتنی، و هیچ وقت هم اشتباه نمی کردن.
ما هم، بدون این که فکر کنیم، عاشقشون بودیم. چون این طوری یادمون داده بودن.

داخل دنیای قصه ها، آدم خوب ها همیشه پیروز می شدن و آدم بدها همیشه محکوم به شکست بودن.
دنیا برامون همون قدر ساده بود.

قهرمان، برای ما یعنی نجات دهنده. کسی که همه دوسش دارن. یه آدم بی نقص که همیشه درست فکر می کنه و درست عمل می کنه.
و ما هم، توی بازی های کودکانه مون، خودمون رو جاشون می ذاشتیم. تصور می کردیم یه روزی ما هم اون قهرمانه می شیم؛ همون کسی که همه تحسینش می کنن.

اما خب…
زندگی واقعی، قرار نیست منتظر بمونه تا تو رویاهات رو تا آخر ادامه بدی.

🪞 وقتی قهرمان ها فرو می ریزن

دنیای بیرون، با همه خاکستری بودنش، یواش یواش اون تصویر قهرمان رو برام خراب کرد.
واقعیت این بود که هیچ کس همیشه قوی نیست. هیچ کس همیشه تصمیم درست نمی گیره.
و مهم تر از اون ، هیچ کس به خاطر خوبی هاش، تضمینی برای نجات یا تحسین شدن نداره.

اون وقته که آدم شروع می کنه به سوال پرسیدن از خودش:
واقعا قهرمان بودن یعنی چی؟
واقعا کسی هست که هیچ وقت اشتباه نکنه؟
و چرا هیچ وقت قصه ها از دردهای آدمای شکست خورده نمی گن؟

من اولین کتابم رو وقتی ۱۷ سالم بود نوشتم و چاپ کردم. تنها داستانی بود که داخلش یه قهرمان واقعی وجود داشت. همون مدلی که همیشه دیده بودم؛ با هدف نجات، با قلبی پاک و یه پایان خوب .
اما بعد از اون، انگار چیزی توی وجودم تغییر کرد .

بعد از ۱۸ سالگی، دیگه هیچ کدوم از داستان هام قهرمان نداشتن.
نه اینکه ضدقهرمان ها رو به اجبار گذاشته باشم تا داستانم متفاوت بشه، نه.
فقط دیگه نمی تونستم قصه ای بنویسم که قهرمان و یه پایان خوبه غیر واقعی داشته باشه .
چون دنیایی که می دیدم، این طور نبود.

از یه جایی به بعد، ضدقهرمان ها برام قابل درک تر شدن.
چون قبل از اینکه به اصطلاح «بد» بشن، تلاش کردن خوب باشن ، ولی پذیرفته نشدن، شکستن و تنها موندن.
و این طوری بود که به چیزی دیگه تبدیل شدن.

گاهی وقتا فکر می کنم...
شاید ضدقهرمان ها، همون قهرمان هایی هستن که هیچ وقت بهشون فرصتی داده نشد که خودشونو ثابت کنن.

🧠 ضدقهرمان یعنی : قهرمانی که هیچکس بهش فرصتی نداد

ما توی کودکی، دنیا رو فقط با دو رنگ می شناختیم:
قهرمان های سفیدپوش که همیشه پیروز می شدن ،
و شرورهای سیاه پوش که همیشه شکست می خوردن.

اما زندگی، با همه بی رحمیش، تصویر قصه هامون رو عوض کرد.

کم کم فهمیدیم آدم هایی که شبیه قهرمان ها به نظر می اومدن، همیشه بهترین انتخاب رو نمی کردن.
و اونایی که به چشم شرور دیده می شدن، خیلی وقتا فقط قربانی شرایط بودن.
و مرز میان «خوب» و «بد» اون قدرها هم که بنظر میاد واضح نیست .

📌 همین جا بود که ضدقهرمان ها برای من معنا پیدا کردن.

ضدقهرمان نه فرشته ست، نه یک هیولا.
یه انسانه. با زخم ها، تردیدها، تصمیم های سخت و انتخاب هایی که همیشه درست نیستن.
کسی که تصمیم گرفته خودش حقشو از زندگی بگیره، چون مهربون و آدم خوبی بودن براش فقط زخم داشته.

❝ قهرمان ها به دنیا میان؛ ولی شرورها ساخته می شن. ❞

این جمله برای من فقط یه نگاه به داستان نویسی نیست ، یه باور شخصیه.
چون معتقدم خیلی از ماها، یه جایی توی زندگی، شبیه همون ضدقهرمان ها شدیم؛
خسته از خوب بودن، زخمی از اعتماد، و ناامید از انتظار ، کمک از آدم هایی که باید نجاتمون می دادن ولی هیچ وقت نیومدن.
همه مون یه روزی توی تاریکی تنها می مونیم و باید خودمون راه رو پیدا کنیم.

🧱 چرا جهان های من قهرمان ندارن؟

(📍 از جایی شروع شد که به «نجات» شک کردم)

وقتی ایده یک داستان تازه به ذهنم می رسه، شروع کار برای من با اسم شخصیت ها یا صحنه های اکشن و جذاب نیست. نقطه آغاز، همیشه یک سوال درونی، یک گره فلسفی یا یک درد انسانی بوده. چیزی شبیه به این:
«اگر قهرمان نباشه، چه کسی نجاتمون می ده؟»
یا
«آیا آدم خوبی بودن، تضمینی برای پایان خوشه؟»

همین سوال ها هستن که باعث می شن جهان های داستانی من شکل بگیره؛ جهانی که از دل تردید و شکست ساخته شده، نه از دل شعار.

جهان های من پرن از نرسیدن، نشدن، و حتی فهمیده نشدن.
گاهی درونشون تاریکی نجات دهنده ست.
و نور؟ گاهی فریبنده ترین چیز دنیاست.

شخصیت هام از خیال محض نمیان.
برگرفته از آدمای واقعی هستن. آدما یی که دیدم، حسشون کردم، باهاشون خندیدم یا رنج کشیدم.
از هم کلاسی دبستان گرفته تا کسایی که باهاشون داخل دانشگاه آشنا شدمه .

اسم هاشون عوض می شه، ولی نوع شخصیت ، خشم و شکست هاشون نه.

🧩 الهام بخش های من: ضدقهرمان هایی که حس واقعی بودن میدن

این شخصیت ها شاید «قهرمان» نباشن، ولی بیشتر از هر آدم خوبی، واقعی ان:

  • لالو سالامانکا (Better Call Saul)
  • جیمی لنیستر (Game of Thrones)
  • لوکی (Marvel)
  • ددپول (Marvel)
  • گرالت (The Witcher)

همه شون یک وجه مشترک دارن:

اونا قهرمان نبودن ؛ ولی انتخاب کردن که قربانی هم نشن.

برای من، ضدقهرمان یعنی کسی که می خواد خلاف جهت کلیشه ها حرکت کنه؛
کسی که حتی اگه همه طردش کنن، می خواد توی تاریخ (یا حداقل داخل زندگی خودش) تغییری بسازه.

و شاید برای همینه که دنیای داستانی من، مثل سریال های شبیه The Boys پر از آدم هاییه که نمی خوان قهرمان باشن، ولی در عین حال نمی تونن بیخیال هم باشن .

چون قهرمان واقعی، نه کسیه که لباس های پر زرق و برق می پوشه و مردم رو نجات میده ،
بلکه کسیه که می تونه با تاریکی درونش روبه رو شه، حتی اگه این وسط ، به زخماش اضافه بشه.

🔸 پایان خوش؟ نه این جا

می دونی فرق دنیای واقعی با قصه های کودکانه چیه؟

اون جا قهرمان ها همیشه به موقع می رسن.
ولی اینجا… گاهی تا برسی، دیگه چیزی برای نجات دادن باقی نمونده.
اون جا شکست مقدمه پیروزیه.
اینجا، بعضی شکست ها هیچ درسی ندارن. فقط می مونن، مثل زخم.
اون جا نور، همیشه خوبه.
اینجا، گاهی همون نوری که دنبالشی، کور ت می کنه.

برای همین، من دیگه قصه هایی با قهرمان های سفید و لبخند به لب نمی نویسم.
قصه هام پرن از تاریکی، از شک، از آدم هایی که مطمئن نیستن "خوبن" یا "بد" ،
ولی هنوزم ادامه میدن و دست از تلاش نکشیدن .

چون توی دنیایی که هیچ کس قرار نیست بیاد و نجاتت بده،
همین ادامه دادن، یعنی ثابت کردی که هیچ نیازی به نجات دهنده نداری .

💬 حالا نوبت توئه...

شاید تو هم مثل من، یه جایی وسط زندگی، قهرمان هات رو از دست دادی.
شاید ضدقهرمان هایی بودن که بیشتر از هر قهرمانی باهات حرف زدن.

اگه داستانی، شخصیتی یا تجربه ای داری که این حس رو درک می کنی، برام بنویس.
بذار اینجا جایی باشه برای گفتن حقیقت های نگفته ما آدم های معمولی؛
آدم هایی که قهرمان نیستن، ولی هنوزم تسلیم نشدن.

🖋 احمدرضا خیرالهی
A.R. Khairollahi

📌 اگه هنوز پست معرفی من رو نخوندی، یه سر بهش بزن.
📘 کتاب ها و داستان های من، بازتاب همین فلسفه ان:
جهان های بی قهرمان، پر از حقیقت و تاریکی .