یادگیری از راه نادانستن (Learning from the unknown)
یادگیری از راه نادانستن:
ویلفرد بیون (Wilfred Bion) یکی از برجسته ترین روان کاوان قرن بیستم است که سهم چشمگیری در توسعه نظریه ها و روش های بالینی روان کاوی داشته است. آثار او به ویژه در زمینه روان کاوی گروهی، تحلیل فرآیندهای ذهنی و مطالعه تجربه های بالینی، همچنان مورد توجه پژوهشگران و درمانگران در سراسر جهان قرار دارد (Grotstein, 2007). بیون در مطالعات اولیه خود، به بررسی پویایی های گروهی پرداخت و مفهومی تحت عنوان «فرضیات بنیادی» را مطرح نمود که چارچوبی نوین برای فهم تعاملات گروهی و رفتارهای جمعی ارائه می دهد و نشان دهنده ارتباط میان روان فرد و ساختارهای گروهی است (Bion, 1961).آنچه بیون را از فروید و کلاین متمایز می کند، نگاه «فرایندمحور» او به ذهن انسان است. او بیش از آنکه بر تثبیت ساختارهای روانی تمرکز کند، به چگونگی شکل گیری، تحول و گسست فرایندهای تفکر توجه نشان داد. این تغییر زاویه دید، روان کاوی را از رویکردی صرفا تبیینی به رویکردی پویا و بالینی سوق داد. به همین دلیل، نظریه های بیون نه تنها در روان درمانی فردی و گروهی، بلکه در مدیریت، آموزش و روان کاوی سازمانی نیز بازتاب یافتند (Symington & Symington, 1996).
با گذر زمان، بیون توجه خود را به فرآیندهای ذهنی فرد معطوف کرد و نظریه هایی بدیع درباره ظرفیت ذهن برای اندیشیدن و سازماندهی تجربه های احساسی ارائه نمود. او مفاهیمی مانند «عنصر بتا» و «عمل تفکر» را معرفی کرد که بر اهمیت تجربه های عاطفی خام و تبدیل آن ها به محتواهای قابل تفکر تاکید دارند (Bion, 1962). این نظریه ها نشان می دهند که توانایی فرد برای تفکر و تحمل تجربه های ناخوشایند، پایه ای برای رشد روانی و کارکرد موفق روان کاوی است. نوآوری های بیون نه تنها در بالین روان کاوی، بلکه در حوزه هایی مانند آموزش، مطالعات سازمانی و مدیریت نیز کاربرد یافته اند و چارچوب تحلیلی ارزشمندی برای فهم پویایی گروه ها و سازمان ها فراهم کرده اند (Symington & Symington, 1996).
یکی از جمله های درخشان و فراموش نشدنی که به ویلفرد بیون نسبت داده می شود، این است:
«برای یادگیری چیز تازه، باید بتوانی آن چه را فکر می کنی می دانی، موقتا کنار بگذاری.»
در خواندن متون روان کاوی، این اصل حیاتی است. اغلب با ذهنی انباشته از پیش فرض ها، واژه های آشنا، روایت های دست دوم و برداشت های عمومی، سراغ نوشتار فروید یا کلاین می رویم. و درست به همین دلیل، چیزی تازه در نمی یابیم.
فقط همان دانسته های قبلی را تایید می کنیم، نه چیز بیشتر.
بیون می گفت: کاوش روان کاوانه، وقتی آغاز می شود که فرد بدون حافظه و بدون میل، با موضوع روبه رو شود.
یعنی نه به قصد اثبات چیزی، نه برای رسیدن به نتیجه ای خاص. بلکه برای دیدن، شنیدن، دریافتن.
فرض کن از قبل درباره «عقده ادیپ» چیزهایی شنیده ای. یک تصویر ذهنی هم داری: پسری که به مادرش علاقه دارد.
حالا که می خواهی خود نوشتار فروید را بخوانی، اگر با همان تصویر وارد شوی، فقط همان را در متن بازتاب خواهی داد.
اما اگر جرات «ندانستن» را داشته باشی، اگر واژگان فروید را بی واسطه بشنوی،
شاید با معنایی روبه رو شوی که دقیق تر، چندلایه تر، و حتی خلاف تصور ابتدایی ات باشد.
این همان لحظه ای ست که خواندن، به کاوشی زنده و روان کاوانه بدل می شود.
یادگیری در روان کاوی، از دانایی تثبیت شده نمی گذرد؛ از کنجکاوی رها آغاز می شود.
از جایی که متن، ما را غافلگیر می کند.
و ما، به جای دانستن، می پذیریم که بگذاریم واژه ها ما را دگرگون کنند.
ما با فروتنی می خوانیم.
نه از سر ناآگاهی،
بلکه با میل به کاویدن چیزی که هنوز نمی دانیم.