وقتی حق، قدیمی تر از قانون بود.
فلسفه حقوق از این پرسش آغاز می شود که آیا قانون به خودی خود الزام آور است، یا فقط زمانی اعتبار دارد که عادلانه باشد. این پرسش بسیار پیش تر از پیدایش دولت ها و نهادهای رسمی مطرح بوده است؛ زمانی که «حق» نه به عنوان قاعده ای مکتوب، بلکه به مثابه مفهومی اخلاقی و پیشاقانونی فهم می شد.
در سنت حقوق طبیعی، حق مقدم بر قانون است. قانون قرار نیست حق را خلق کند، بلکه وظیفه اش کشف و صورت بندی آن است. در مقابل، با شکل گیری دولت مدرن، حقوق موضوعه بر این ایده استوار شد که قانون اعتبار خود را از اراده قانون گذار می گیرد، نه لزوما از عدالت. از همین نقطه، تنش بنیادین فلسفه حقوق شکل می گیرد: شکاف میان «آنچه هست» و «آنچه باید باشد».
تاریخ حقوق نشان می دهد هرگاه این شکاف نادیده گرفته شده، قانون به ابزاری برای تثبیت قدرت تبدیل شده است. قانونی که صرفا اجرا می شود، بی آن که از حیث اخلاقی قابل دفاع باشد، می تواند نظم ایجاد کند اما الزاما عدالت نه. فلسفه حقوق دقیقا در همین نقطه وارد می شود؛ جایی که اطاعت بی پرسش، به مسئله تبدیل می شود.
اگر حق صرفا محصول قانون دانسته شود، دیگر معیاری برای نقد قانون باقی نمی ماند. اما اگر حق را مستقل از قانون فرض کنیم، آنگاه قانون همواره در معرض داوری قرار می گیرد. این داوری پذیری نه تهدید حقوق، بلکه شرط زنده بودن آن است.
فلسفه حقوق یادآوری می کند که قانون پایان گفت وگو نیست، آغاز آن است. جامعه ای که این گفت وگو را متوقف کند، شاید نظم داشته باشد، اما عدالت را به تاریخ خواهد سپرد.