از سده ی چهارم هجری، عالمان صوفیه، با اهدافی تقریبا مشترک، به تعریف و تبیین
تصوف و شرح اصول و مبانی آن و تطبیق آن با شریعت پرداختند و در راستای پاسخگویی مستند و متکی به قرآن، حدیث و سنت به منکران و مخالفان، کتب بسیاری به رشته ی تحریر در آوردند. التعرف، اللمع، طبقات الصوفیه، رساله قشیریه و کشف المحجوب با این زمینه و داعیه پدید آمدند. همزمان با افول تصوف، عده ای از متصوفه و پاره ای از شاعران و نویسندگان نیز – که لزوما در جرگه ی عالمان رسمی صوفیه قرار نمی گیرند- با رویکردی انتقادی به
تصوف و میراث صوفیه نگریستند.
سعدی یکی از این منتقدان به شمار می آید. وی به عنوان یک مصلح، اصلاح را از متن جریان حاکم که گفتمان صوفیانه است آغاز می کند و با نقدی بر
تصوف روزگار خویش، که اینک «به صورت جمعند و در دل پراکنده» – به تصحیح و تنقیح و تعریف انتقادی و البته معقول از مقوله های صوفیان های چون: درویش، پیر، زهد، سماع، کرامات، جمال پرستی، پلورالیسم، فقرو
غنا می پردازد و با هنرمندی، دردمندی و دلیری در کالبد مفاهیم و آموزه های موجود و متصلب صوفیه، روح و حیات تازه ای می دمد تا افقی زندگی بخش در برابر دیدگان جامعه ی ایرانی آن روزگار که تنها به زنده ماندن می اندیشیدند بگشاید. در این مقاله به شرح و بسط این ماجرا خواهیم پرداخت.