فرایند تکوین و تاریخچه پدیدار شناسی
در بحث روش شناسی تحقیق دو پارادایم تحقیقی کیفی و کمی وجود دارد. یکی از روش های مهم تحقیق در رویکرد کیفی بخصوص در زمینه نوشتن پروپوزال و انجام پایان نامه دکتری یا کارشناسی ارشد روش پدیدارشناسی (Phenomenology) است که با توجه به نوع نگاه به پدیده مورد بررسی، این رویکرد خود به دو روش عمده توصیفی و تفسیری تقسیم می شود؛ که با وجود شباهت های بسیار، این دو روش تحقیق تفاوت هایی هم دارند که شناخت آنها برای انتخاب به جا و مناسب هریک از دو روش تحقیق پدیدارشناسی در زمینه های مختلف کمک کننده می باشد.
مقدمه ای بر روش تحقیق کیفی پدیدار شناسی
چنانکه در دو بحث قبل گفته شد هر روش تحقیقی ریشه در عقیده فلسفی خاصی دارد، که در مورد سوالات اساسی (ماهیت، واقعیت و چگونگی شناخت آن) بحث می کند. بر این اساس دو پارادایم عمده تحقیقی کیفی و کمی شکل گرفت. از پارادایم کیفی که مورد تمرکز ما است، متدولوژی (روش شناسی) خاصی حاصل می شود، که در دل خود روش های مختلفی را برای پاسخ به سوالات مورد اشاره ارائه می کند. از جمله این روش ها، روش پدیدار شناسی است. بنابراین پدیدارشناسی یک روش تحقیق کیفی است که هر چند نقطه شروع آن فلسفه است، ولی خیلی زود به رشته های علوم اجتماعی، روان شناسی و پرستاری نیز رسید. این روش تحقیق نظام دار و دقیق، یکی از رویکردهای تحقیق است، که به جلوه گری و نمایاندن ادراکات تجربه انسانی در مورد انواع پدیده ها می پردازد.
فرایند تکوین و تاریخچه پدیدار شناسی
از آنجا که تاریخچه پدیدارشناسی می تواند به درک عمیق موضوع کمک کند، گذری کوتاه بر فرایند تکوین و تاریخچه پدیدارشناسی می کنیم. در حالی که تا قبل از دهه ۶۰ قرن بیستم عمده دانشمندان دیدگاه اثبات گرایانه داشتند، تجربه گرایان بر این باور بودند که معرفت ما نمی تواند از تجربه ما بالاتر برود، به تعبیر دیگر معرفت ما در حد تجربه ماست. در سال های بعد برنتانو (Brentano) تجربه گرا بر آن باور شد که همه استنتاج های فلسفی باید برگرفته از تجربه انسان باشد اما با این وجود وی درون نگری و خودکاوی را به عنوان راهنمای غیرقابل اعتماد نسبت به واقعیت، طرد نمود؛ در عوض از تحلیل بی واسطه تجربه خودآگاه که آن را ادراک باطنی یا شهود مفهوم می نامید، حمایت و پیروی نمو. هر چند برنتانو، به طور صریح نمی تواند به عنوان یک پدیدار شناس در نظر گرفته شود، با این وجود تاثیری که او بر شاگردش هوسرل (Husserl) بر جای گذاشت، مرحله ای تازه را برای این جنبش جدید پدید آورد.
بنابراین هرچند مکتب پدیدارشناسی با نام ادموند هوسرل به عنوان پایه گذار مکتب و فیلسوفانی همانند مارتین هایدگر، ژان پل سارتر و موریس مرلوپونتی به عنوان توسعه دهندگان این مکتب گره خورده است، اما زبان آلمانی که همواره زبان فلسفه بوده پیش از هوسرل نیز با این اصطلاح آشنایی داشته است. البته بعد از هوسرل این اصطلاح معنای جدید و متفاوتی یافت. در واقع اصطلاح پدیدارشناسی به لحاظ مفهومی به دو دوره ی تاریخی پیش از هوسرل و پس از هوسرل قابل تقسیم است. در مقطع زمانی قبل از هوسرل، پدیدارشناسی عمدتا فهم و ادراک هستی را مورد توجه قرار می داد، اما در دوره ی زمانی بعد از هوسرل، پدیدارشناسی با نوعی از تکثر مفهومی مواجه می شود. با این تقسیم بندی پدیدارشناسی در تعریف توصیفی و معنا شناسانه (تفسیری) پیدا می کند. در این زمان بود که تفکر هایدگر جلوه گر شد.
پدیدارشناسی
پدیدار شناسی از نظر لغوی، عبارت است از مطالعه پدیده ها از هر نوع، و توصیف آنها با در نظر گرفتن نحوه بروز تجلی آنها، قبل از هرگونه ارزش گذاری، تاویل و یا قضاوت ارزشی. در نگاه دیگر اگر پدیدار شناسی را معناشناسی بدانیم، معناهایی که در زندگی انسان پدیدار می شوند، یک نظام معنایی را شکل می دهند. این نظام معنایی با اضافه نمودن وجود به زمان و مکان به دست می آید و شناسایی این نظام معنایی نیز از همین راه حاصل می شود؛ یعنی یک شناخت مضاف به زمان و مکان که آن را «تجربه زندگی» می نامند. پدیدار شناسی، اساسا مطالعه تجربه زیسته یا جهان زندگی است. پدیدار شناسی به جهان، آن چنان که به وسیله یک فرد زیسته می شود، نه جهان با واقعیتی که چیزی جدای از انسان باشد، توجه دارد. لذا این پرسش را مطرح می سازد که “تجربه زیسته چه نوع تجربه ای است؟” زیرا پدیدارشناسی می کوشد معانی را آن چنان که در زندگی روزمره زیسته می شوند، آشکار نماید.
پول کینگ هورن توجه به تجربه زیسته را به منزله تلاش برای فهم با درک معانی تجربه انسان، آن چنانکه زیسته می شود، تلقی می کند.”جهان زندگی” همان تجربه ای است که بدون تفکر ارادی و بدون متوسل شدن به طبقه بندی کردن یا مفهوم سازی، حاصل می شود و معمولا شامل آن چیزهایی است که مسلم دانسته می شوند یا متداول هستند. هدف مطالعه جهان زندگی، بازبینی تجارب بدیهی پنداشته شده و آشکار ساختن معانی جدید و یا مغفول مانده است.
صحبت اصلی «هوسرل» آن است که برای همه ما یک چیز وجود دارد که بدون هیچ تردیدی به آن یقین داریم و آن، آگاهی ماست. تا این جا مشی «هوسرل» همان روش «دکارت» است، اما او بر خلاف دکارت معتقد است آگاهی همیشه آگاهی از چیزی است. آگاهی باید موضوعی داشته باشد و نمی تواند بدون آنکه موضوعی برایش در نظر گرفت، شناخته شود. این در حالی است که «دکارت» آگاهی را صرفا یک حالت در نظر می گیرد. «هوسرل» بر خلاف شکاکان که موضوع آگاهی را زیر سوال می بردند، معتقد است، می توان از پدیدار موضوع آگاهی شروع کرد و خود موضوع را در پرانتز گذاشت. به همین جهت، مکتب وی را «پدیدارشناسی» نام نهاده اند. یعنی نیازی نیست که از خود اشیا برای کسب معرفت پرسش کنیم، بلکه می توانیم پدیدار اشیا را به جای آنها بگذاریم. پدیدارشناسی، تحلیل هر چیزی است که به تجربه در می آید. البته تجربه مستقیم نه تنها اشیای مادی، بلکه بسیاری از انواع امور انتزاعی را نیز در بر می گیرد. این تجربه، اندیشه ها، دردها، عواطف، خاطرات، موسیقی، ریاضیات و … را شامل می شود.
و اساس اندیشه هوسرل این بود که ذهن باید از جنبه خاصی به سوی پدیده وجود خارجی جهت پیدا کند. به عنوان مثال، من می توانم صندلی را به یاد بیاورم و اعتقاد و احساس خاصی در مورد آن داشته باشم. سخن هوسرل این بود که این جهت یافتگی یک ویژگی است که تنها به ذهن منحصر است. در همه عالم هیچ چیز دیگری نیست که به سوی چیزی بیرون از خودش جهت پیدا کند. به نظر هوسرل این یکی از ویژگیهای شگفت آمیز عالم است. هر چیزی تنها به خود توجه دارد و این تنها ذهن است که به بیرون از خود توجه نشان می دهد. با این حال، هوسرل معتقد است نوعی محتوا باید در ذهن باشد که این جهت یافتگی را توجیه کند. هوسرل معتقد بود هیچ کس نمی تواند تجربه ای از چیزی (هنر، دین، فلسفه، علم و …) کسب کند، مگر به برکت محتوای ذهنی جهت یافته خویش. او با تشریح اینکه فاعل شناسایی به چه نحو به سوی عین یا موضوع شناسایی جهت پیدا می کند، به کشف همه این امور نایل شد. بنابراین هوسرل دیدگاه جدیدی را بنام پدیدارشناسی ارائه نمود که در این نگاه معنی پدیده و روش درک آن متفاوت از روشهای پذیرفته شده تا قبل از وی بود. اما بعد از هوسرل با ورود بزرگانی چون هایدگر پدیدارشناسی در درون دچار تکثر شد، و دو رویکرد عمده توصیفی و تفسیری نمایان گردید که هر یک طرفداران خاص خود را یافتند.
پدیدارشناسی توصیفی یا تفسیری؟
در هر حال همه روشهای توصیفی و تفسیری هدفی مشابه دارند و روش های تجزیه و تحلیل آنها با هم، همپوشانی دارد. با توجه به پیروی محقق از هر یک از مکاتب فوق، هدف اصلی یک روش تحقیق پدیدارشناسی، از خلق یک توصیف جامع از پدیده تجربه شده برای دستیابی به درک ساختار ذاتی آن، تا ارائه مفهوم تفسیری از درک پدیده بیش از توصیف آن متغیر می باشد. لذا بعضی پژوهشگران، به دنباله روی از هوسرل و پیروان او، طرفدار پدیدار شناسی توصیفی اند. در حالیکه بعضی دیگر از محققان، عقاید هایدگر و همکاران او که بر این باورند که پدیدارشناسی تفسیری است را انتخاب می کنند.
هیچکدام از رویکردها غلط نیست، در واقع این روش ها صرفا معبری برای مطالعه تجربه زنده به روش های متفاوت هستند. آنچه مسلم است برای انتخاب هر یک از دو رویکرد، شناخت چهار چوب، و اصول حاکم بر آن ضروریست. لذا بصورت کوتاه به اصول حاکم بر هر رویکرد اشاره می کنیم.
تعریف پدیده در روش تحقیق پدیدار شناسی
دو ویژگی مهم هر نوع پدیده ای آن است که: اولا پدیده ها دارای ماهیت اند، و ماهیت، ویژگی ضروری و ثابت پدیده می باشد. برای مثال بزرگی یا کوچکی برای کیف جزء ماهیت او محسوب نمی گردد اما شکل جزء ماهیت آن است چون ممکن است از حالت کیف بودن بکلی خارج گردد. ثانیا پدیده ها شهودی هستند: یعنی ماهیت پدیدارها را نه از طریق انتزاع که از طریق شهود بدست می آوریم. گزاره ی شهودی، گزاره ای است خود اعتبار بخش (self validating)، یعنی گزاره ای که برای احراز درستی آن هیچ مدرکی قوی تر از خودش نتوانید ارائه بدهید. بدین ترتیب ماهیات شهودی، خودشان محکم ترین دلیل وجود خودشان هستند.
تعلیق وجود
ویژگی سوم پدیده آن است که از طریق تعلیق وجود یا اپوخه (Epoche) بدست می آید. از آنجا که هر عمل دیدن روی یک چیزی که هست واقع می شود و نشان از تجربی بودن معرفت آدمی دارد. پس گزاره های پدیدارشناسی نباید درباره ی چیزهایی باشند که موجود و قابل دیدن هستند. وجود امری است که در پدیده ها «بود و نبودش» نباید اهمیت داشته باشد. هر آن چیزی که موجود است قابل تجربه است. اما اگر وجود یا بود و نبودش مهم نباشد این یعنی اپوخه؛ یا در پرانتز گذاشتن وجود.